آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 12
باردید دیروز : 2
بازدید هفته : 404
بازدید ماه : 4462
بازدید سال : 18184
بازدید کلی : 250991

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات

آقاي ایزدي سر بلند کرد وبه من نگاه کرد.نگاهم را دزدیدم وسربه زیر انداختم.با آرامش
گفت:نه!من از شما رنجشی به دل ندارم.به شما حق می دهم.شما تازه از دبیرستان وارد دانشگاه
شده اید,وقت می برد که به این محیط عادت کنید.
امیدوار نگاهش کردم,گفتم:پس شما برمیگردید؟
سري تکان داد وگفت:من که حرفی ندارم,اون روز هم اگه رفتم براي این بود که یک وقت
بهتون بی احترامی نکنم.
با شادي گفتم:بازهم عذر می خوام.پس تشریف بیارید.همه منتظرهستن.
از جایش بلند شدوگفت:شما بفرمایید.من هم می آیم.
خوشحال ازاتاق خارج شدم.لیلا پشت درمنتظر بود.با خنده گفتم:
-بیا بریم.راضی شد بیاد.
وقتی وارد کلاس شدیم,بچه ها مشغول حرف زدن بودند با دیدن من,یکی از دخترها پرسید:چی
شده؟می یاد خیر سرش یا نه؟
با صداي بلند گفتم:من رفتم راضی اش کردم,دیگه خود دانید.دوباره اگه قهر کرد ورفت به من
ربطی نداره,گفته باشم.
یکی از پسرها با خنده گفت:شما دست به صندلی ها نزنید,کسی ازتون انتظاري نداره...
بعد همه خندیدند ومن سرخ از خجالت,سرجایم نشستم.وقتیآقاي ایزدي درراباز کرد برخلاف
دفعه پیش,همه ساکت شدند.البته کسی به احترام ورودش از جا بلند نشد,ولی ازمسخره بازي هم
خبري نبود.آقاي ایزدي سلام کرد وسررسیدي که همراه داشت روي میز استاد گذاشت.چند
نفري ازجمله من جواب سلامش را دادیم,بعد از پرسیدن شماره تمرین ها وزدن ماسک
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1207
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات
ان چه نام پرنده اي است كه اگر برعسش كني باز خودش ميشود اگه تونستيد بگيد
تعداد بازدید از این مطلب: 781
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات
پروردگارا درخانه فقيرانه خود من چيزي دارم كه تو درعرش كبريايي خودنداري كه من چون تويي دارم توچون خودي نداري
تعداد بازدید از این مطلب: 852
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات
سلام دوستان اگه دوست داشتيد عضو شويد ورمان زير را بخونيد يا علي
تعداد بازدید از این مطلب: 1137
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات
ميسر نگردد به كس اين سعادت به كعبه ولادت به مسجد شهادت ياعلي(ع)
تعداد بازدید از این مطلب: 1040
موضوعات مرتبط: شعر , ,
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات
اون چيه كه همه دارند
تعداد بازدید از این مطلب: 833
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات
ان نام چه حيواني است كه اگر برعكس كني نام يك رنگ ميشود دوستان اگه گفتيد چي ميشه
تعداد بازدید از این مطلب: 792
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


نویسنده : علي
تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390
نظرات
خوب دوستاي خوبم خوش ميگذره بهتون در دهكدي چندتا بچه بازي ميكردند مسافري ازاونجارد ميشده درحالي كه خيلي تشنه بوده يكي از بچه ها را صدا ميكنه ميگه برو برامن مقداري نوشيدني بيار اون ميره وبا يه ظرف دوغ بر ميگرده مسافردوغ را ميخوره وميگه اگه زحمتي نيست يه كاسه ديگه برام دوغ بياربچه ميگه چه زحمتي اين دوغاراماگداشته بدويم توي ايوان يه موش افتاده بود توش مردتاايناميشمنوه عصباني ميشه وكاسه راميشكنه بچه گريه ميكنه وميگه مامان كاسه سگمونو شكست نظرتون چيه
تعداد بازدید از این مطلب: 1023
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات

فصل چهارم
صبح زود با صداي زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.مخصوصاَ ساعت را تنظیم کرده بودم تا
براي ساعت هفت بیدارم کند.می دانستم که اگر زنگ ساعت نباشد حتماَ خواب می مانم.شب
قبل تا دیر وقت بیدار بودم وبعید نبود که به موقع بیدار نشوم.با رخوت وسستی از جایم بلند
شدم.صبحهاي پاییزي,سردي وتاریکی هوا,باعث می شود به سختی از گرماي رختخواب جدا
شوي.به هرحال بلند شدم وصورتم را شستم.همه خواب بودند ومن آهسته به آشپزخانه رفتم تا
چیزي بخورم.یک لیوان شیر براي خودم ریختم وبا تکه اي کیک که از دیشب مانده بود به
اتاقم برگشتم.جزوه هایم را مرتب کردم,با به یاد آوردن کلاس آنروزآه از نهادم بلند شد.امروز
باید می رفتم و ناز آقاي حل تمرین را می کشیدم.حتی اسمش را به یاد نداشتم,ولی از یادآوري
شیطنت هایم که باعث شد کلاس حل تمرین بهم بخورد,خجالت کشیدم.ازآن موقع دوهفته می
گذشت وانگار در این مدت عقل من درآمده بود وتازه می فهمیدم چه کار زشتی کرده
بودم.درآن مدت با دیدن رفتار بچه هاي سال بالایی وشخصیت و وقارآنها تازه متوجه شده بودم
که دانشگاه کجاست وفهمیده بودم رفتار بچه گانه من نه تنها باعث جذابیت و جلب محبت نمی
شود,بلکه باعث بدنام شدن و پایین آمدن شخصیت من هم می شود.این کارها شاید در دبیرستان
جالب باشد,ولی در دانشگاه باعث می شد از چشم همه بیفتم واستادها و دانشجویان به عنوان
یک بچه لوس وبی ادب از من یاد کنند.آخرین جرعه شیرم را که خوردمصداي ماشین لیلا را
که زیر پنجره پارك شد,شنیدم وبا عجله قبل از این که زنگ بزند,جلوي در رفتم.وقتی در را
باز کردم لیلا پشت دربود وبا دیدن من حسابی ترسید.با خنده گفتم:سلام.ترسیدي؟
لیلا هم خنده اش گرفت وگفت:سلام.پشت در کشیک می کشیدي؟
سوارشدیم ولیلا حرکت کرد.کمی که گذشت لیلا پرسید:به چی فکر می کنی؟ناراحتی؟
سرم را تکان دادم وگفتم:نه,فکرمی کردم که امروز به این یارو چی بگم
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1124
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات

 فصل سوم
صبح با صداي مادرم از جا پریدم.باسرعت در رختخوابم نشستم وبه ساعت بالاي سرم نگاه
کردم,ساعت نزدیک ده بود.واي چقدر دیرم شده بود!با عجله بلند شدم و رختخوابم را مرتب
کردم.داشتم موهایم را شانه می کردم که مادرم در راباز کرد.با دیدن من گفت:چه عجب,بلند
شدي!ظهر شد.
خواب آلود گفتم:سلام,لیلا اومده؟
مادرم با تعجب گفت:لیلا؟مگه قراره بیاد اینجا؟
-خوب,می ریم دانشگاه...
مادرم دوباره با تعجب گفت:امروز؟مگه جمعه هم دانشگاه بازه؟
آه از نهادم برآمد.یادم رفته بود امروز جمعه است,شانه را پرت کردم روي میز توالت ودوباره
پریدم تو رختخواب,مادرم با عصبانیت جلو آمد وپتو را از رویم کنار زد وگفت:
-دوباره که مثل خرس رفتی زیر پتو...پاشو یک کمی کمک کن.هزارتا کار دارم.
بی حوصله گفتم:چه خبره؟یک امروز می شه خوابید,اونهم شما نمی گذارید.
مادر با لحنی جدي گفت:براي شب نزدیک بیست نفر مهمون داریم.دست تنها نمی تونم,سهیل
که از صبح جیم شده,اینم از تو!
نخیر!امروز نمی شد خوابید.دوباره با زحمت از جایم بلند شدم.وقتی براي خوردن صبحانه به
آشپزخانه رفتم,مادرم حسابی مشغول کار بود.یک خروار میوه و سبزي در ظرفشویی منتظر
شسته شدن بودند.چند دیگ و قابلمه هم روي گاز درحال سروصدا کردن بودند.بااینکه
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1113
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات

فصل سوم
صبح با صداي مادرم از جا پریدم.باسرعت در رختخوابم نشستم وبه ساعت بالاي سرم نگاه
کردم,ساعت نزدیک ده بود.واي چقدر دیرم شده بود!با عجله بلند شدم و رختخوابم را مرتب
کردم.داشتم موهایم را شانه می کردم که مادرم در راباز کرد.با دیدن من گفت:چه عجب,بلند
شدي!ظهر شد.
خواب آلود گفتم:سلام,لیلا اومده؟
مادرم با تعجب گفت:لیلا؟مگه قراره بیاد اینجا؟
-خوب,می ریم دانشگاه...
مادرم دوباره با تعجب گفت:امروز؟مگه جمعه هم دانشگاه بازه؟
آه از نهادم برآمد.یادم رفته بود امروز جمعه است,شانه را پرت کردم روي میز توالت ودوباره
پریدم تو رختخواب,مادرم با عصبانیت جلو آمد وپتو را از رویم کنار زد وگفت:
-دوباره که مثل خرس رفتی زیر پتو...پاشو یک کمی کمک کن.هزارتا کار دارم.
بی حوصله گفتم:چه خبره؟یک امروز می شه خوابید,اونهم شما نمی گذارید.
مادر با لحنی جدي گفت:براي شب نزدیک بیست نفر مهمون داریم.دست تنها نمی تونم,سهیل
که از صبح جیم شده,اینم از تو!
نخیر!امروز نمی شد خوابید.دوباره با زحمت از جایم بلند شدم.وقتی براي خوردن صبحانه به
آشپزخانه رفتم,مادرم حسابی مشغول کار بود.یک خروار میوه و سبزي در ظرفشویی منتظر
شسته شدن بودند.چند دیگ و قابلمه هم روي گاز درحال سروصدا کردن بودند.بااینکه
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1247
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات

 فصل دوم
اولین روز شروع کلاسهایم یود.با شوق و ذوق آماده شدم.قرار بود لیلا بیاید دنبالم.لیلا دوست
صمیمی دوران دبیرستانم بود.همیشه با هم درس می خواندیم وهرجا می رفتیم با هم بودیم.حتی
پدر و مادرهایمان هم به وجود هردویمان باهم,عادت کرده بودند.سال قبل آنقدر درس خوانده
بودیم که فکر می کردیم دیوانه می شویم,هردو باهم انتخاب رشته کرده بودیم,تا در یک
دانشگاه ودر یک رشته قبول شویم.قرار گذاشته بودیم که اگر باهم جایی قبول نشدیم,هیچکدام
دانشگاه نرویم.ولی شانس به ما رو کرده بود وهردو در رشته کامپیوتردانشگاه آزاد قبول
شدیم.وقت ثبت نام وانتخاب واحد هم هر دو همراه بودیم وساعات کلاسهایمان را باهم انتخاب
کرده بودیم.حالا اولین روز دانشگاه و شروع دوره جدیدي درزندگیمان بود.باهم قرار گذاشته
بودیم روزهاي فرد لیلا از پدرش ماشین بگیرد و روزهاي زوج من,تا باهم به دانشگاه برویم.در
افکار خودم بودم و براي صدمین بار مقنعه ام را مرتب می کردم که زنگ زدند.با عجله کمی
عطر به سر و رویم پاشیدم و کلاسورم را برداشتم.صداي مادرم را که داشت با لیلا حرف می
زد,می شنیدم.از اتاقم بیرون اومدم وبه طرف در ورودي رفتم.مادرم آهسته گفت:داره می
یاد,آره مادر.مواظب باش,خداحافط.
بعد رو به من برگشت و گفت:مهتاب,با کفش تو خونه راه می رن؟
با عجله گفتم:آخ!ببخشید,عجله دارم.
صداي برادرم سهیل بلند شد:جوجه انقدرهول نشو.دانشگاه خبري نیست.حلوا پخش نمی کنن.
با حرص گفتم:اگه پخش می کردن که الان تو هم می دویدي...
مامان فوري مداخله کرد وگفت:بس کنید.
در را باز کردم و همانطورکه بیرون می رفتم ,داد زدم:خداحافظ !
 

تعداد بازدید از این مطلب: 1264
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات

مهر و مهتاب
نویسنده : تکین حمزه لو
فصل اول
به تسبیح ظریفی که در دستانم معطل مانده بود,خیره شدم.لبانم به گفتن هیچ ذکري باز نمی
شد.آهسته سرم را بالا گرفتم وبه درو دیوار کثیف نمازخانه زل زدم.به غیراز من,کسی آنجا
نبود.انبوه مهرها,با عجله رویهم ریخته شده بود ورحل هاي قران هم,بسته ومنتطر بودند.خوب به
اطراف نگاه کردم,انگارهمه چیز اینجا,منتطر بودند.دستم را روي موکت سبز بد رنگی که حالا
پراز لکه هاي کثیف هم شده بود,گذاشتم.زیر لب آهسته گفتم:(خدایا به بزرگیت قَسمت می
دم...)
نمی دانستم خدا را به چه قسم می دهم؟چه می خواستم؟دوباره دهانم را که خشک و گس شده
بود,بستم.به سجده رفتم.پیشانی ام را روي مهرکوچک و شکسته اي که مقابلم بود,گذاشتم.سرد
سرد بود.گیج و مات بودم.هیچ حرفی نداشتم و ته قلبم می دانستم که خدا آنقدر دانا وبزرگ
است نیازي به گفتن من ندارد.خودش می داند که چه فکر می کنم وچه می خواهم بگویم.نمی
دانم چقدردرسجده مانده بودم,که صدایی مبهم از جا پراندم.صدا مثل دویدن یک عده بود.شاید
هم کشیده شدنِ سریع چیزي روي زمین.هرچه بود صدایی هشدار دهنده بود.انگار فلج شده
بودم.دست ها وپاهایم دراختیارم نبود.پایم خواب رفته بود وگزگز می کرد,با نزدیک شدن
صدا,با عزمی راسخ بلند شدم.تسبیح سبز ودانه ریزم را محکم در مشتم فشار دادم.کیفم را که
گوشه اي تکیه به دیوار داشت,برداشتم وبا شتاب کفش هایم را به پا کردم.بعد,محکم دررا به



 

تعداد بازدید از این مطلب: 1473
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات

غروب دلگير يک روز جمعه که هوا ابري و ملايم بود ،خسته و تنها در کنج ايوان خانه نشسته بودم و به فرداهاي دور مي انديشيدم . لحظاتي که در کنار دلگيري اش ، دلواپسي و نگراني را در وجودم دوچندان مي ساخت . به آسمان مي نگريستم و در اعماق بيکران آسمان ودر لابلاي چهره سرخ و گلگون آفتاب در افق بدنبال بخت گمشده خود مي گشتم . مدتهاست پدرم که کارگر زحمتکش و بي ادعاي يک کارخانه نساجي است بخاطر بيماري قلبي رنج فراواني را تحمل مي کند . ماههاست به کورسوي اميد شفا و درمان مدام بين آزمايشگاه ، داروخانه و مطب پزشکان سرگردان است . اينک پزشکان تنهاراه نجات اوکه سايه بان خسته اما مهربان خانواده اي پرجمعيت است را يک عمل جراحي پيوند قلب مي دانند . عملي که هزينه اي سنگين دارد و تامين آن هرگز از عهده ما بر نمي آيد . ديدگان گريان و منتظرم در افق نااميدي بسوي مادرم چرخيد.مادري که هميشه تکيه گاه لحظات سخت زندگي مان بود و چرخ معاش ما نه تنها با زحمت پدر بلکه با تدبير او مي چرخيد.

صداي خوش اذان ازماذنه مسجد محل برخاست . نداي توحيد در غروبي دلگير مرا بسوي خود مي خواند . گوئي نواي بلند اذان، زمزمه آرامش واطمينان بود . قامت مادر که به نماز برخاست گوئي ستوني بود که برپا شد تا خيمه طوفان زده را سرپا نگهدارد. زيبا و آرام ، ساعتي را با خداي خويش راز و نياز کرد مثل هميشه اما طولاني و محزون .

شب گذشت ونسيم خوش صبحگاهان ، صورتم را نواخت تا خمودي خواب را از چهره بزدايد. از جاي برخاستم ، هنوز پايم به حياط نرسيده بود که صداي ولوله و شيون را ازکوچه شنيدم . هنوز در گيجي بين خواب و بيداري سرگردان بودم که مادرم با نان سنگک از درب وارد شد . مجال پرسيدن نداد وگفت : شنيدي که عباس آقا ديشب تصادف کرده و در بيمارستان بستريه و اميدي بهش نيست . عباس آقا همسايه چند خانه آنورترماست که من يکي از چند خواستگار دخترش عصمت بودم . خواستگاري که هنوز پاسخ مثبتي نشنيده و قربان صدقه رفتن هاي مادرم تاکنون بي جواب مانده بود . بي اختيار لباس پوشيده وبسوي درب منزل عباس آقا دويدم تا اينکه فهميدم او در بيمارستان بزرگ شهر بستري است . نمي دانم چقدر طول کشيد و چگونه خودم را به بيمارستان رساندم تا چشمم به علي پسر عباس آقا ومادرش افتاد . بسوي علي رفتم ، بغلش کردم و سعي کردم با کلماتي دست و پا شکسته دلداريش بدهم .از لابلاي حرفها و گريه هاي علي فهميدم که ديگر اميدي به عباس آقا نيست و عباس آقا آن رزمنده غيور دوران جنگ که همه جوانان محل از رشادتها و شجاعتهايش خاطره ها تعريف مي کردند اينک در حالت کما ، روي تخت بيمارستان افتاده است.

به خانه برگشتم هنوز پا به درون حياط نگذاشته بودم که صداي آقا محمود بنگاهي محل را شنيدم که مرا مي خواند. مي گفت به سفارش مادرم مشتري با خود آورده تا منزل ما را ببينند . هنوز صداي آقا محمود در گوشم وز وز مي کرد که بياد گريه و لابه هاي ديشب مادرم افتادم و اميدي که به قامت رعناي مادر بسته بودم تا باز هم سرپنجه تدبير او گره از مشکل ما واکند تا قلب پدر درمان شود .

تصور دور شدن از محله وجداشدن از همسايه هايي که همه دوران عمرم را با آنها شاد و غمگين بوده ام آزارم مي داد و فکر اين که ديگر براحتي نمي توانم بچه هاي محل را ببينم تلخي خاصي در ذهنم ايجاد مي کرد. به خاطر تامين هزينه عمل قلب پدر با اصرار مادر خانه اي که يادگار دوران کودکي مادر بود را فروختيم و تنها يادگار بجامانده از پدر بزرگ را از دست داديم . خانه اي که بخاطرش دائي غلام هنوز با مادرم اختلاف دارد .اينک قلب پدر و تامين سلامتي او براي ما از همه چيز مهمتر بود .

دلخسته تر از هميشه بياد پدر بودم و بفکر افتادم تا سري به بيمارستان قلب بزنم و حالش را بپرسم . پدرم با رنگي پريده و زار باديدگاني اميدوار به همت خانواده اش ، انگاري مي گفت : حسين جان قلبم مريضه ! اما من مي خواهم دامادي تورو ببينم . در عمق نگاهش مي توانستم براحتي بفهمم که با خود مي گويد: خدايا راضي ام به رضاي تو. پزشک معالج پدر را ديدم و از او آخرين وضعيت پدر را پرسيدم و او مثل هميشه جواب داد فرقي نکرده ولي اميدوار به فضل خدا باشيد که همين روزها بايد عمل پيوند را انجام بدهيم ، شنيدم يه بيمار مرگ مغزي در بيمارستان بزرگ شهر بستريه و شما بايد هر چه زودتر با خانواده او تماس بگيريد که در صورت لزوم بتوان از قلبش استفاده کرد.

با دلي شکسته به درگاه خدا ناليدم که خدايا چگونه جاني مي رود و از رفتن او ، جاني ديگر احيا مي شود ؟

مگر مي شود ؟ مگر خانواده اش اجازه مي دهند که پيکر عزيزشان چند پاره شود؟ مگر ميشود از آناني که عزادار مرگ عزيزشان هستند چنين درخواستي نمود؟

نااميد و درمانده بودم ، ناگهان در انتهاي سالن بيمارستان ، عصمت را ديدم که آرام و با وقار قدم برميداشت و گوئي بسوي من مي آمد . بخود جنبيدم و خود را آماده کردم تا دلداريش بدهم .در همين احوال بودم که ناگهان صداي گرم و ملايم او رشته افکارم را از هم گسست که حسين آقا پزشک معالج بابات کيه ؟





 

تعداد بازدید از این مطلب: 1215
موضوعات مرتبط: رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 4 شهريور 1390
نظرات

گناه
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم بچشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید

 

تعداد بازدید از این مطلب: 986
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


صفحه قبل 1 ... 39 40 41 42 43 ... 44 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود